شب شام غریبان(شعر،نوحه،روضه...)

موسسه نوای دل به مناسبت شب شام غریبان سید الشهدا تقدیم میکند

اشعار شام غریبان امام حسین - اشعار شب یازدهم -

ته گودال پیکری مانده ؟!

که بگویم برادری مانده  ؟!

گفت بهتر که از جلو نبرید

بی گمان راه بهتری مانده

چقدر نامرتبت کردند

پیکری نیست پیکری مانده

چقدر غارت تو طول کشید

یک نفر رفته دیگری مانده

تازه این نیز سهم تا کوفه است

از تن تو اگر سری مانده

گرچه بیرون کشیدم از بدنت

ولی این تیر آخری مانده

فرضم این است پیرهن داری

با همین فرض ! معجری مانده 

نه عقیق برادری ... حتی 

نه طلاهای خواهری مانده 

علی اکبر لطیفیان

****

در قتلگاهت آمدم و سر نداشتی

یک جای سالمی تو به پیکر نداشتی

دیدم تو را چه دیدنی ای پاره ی دلم

حتی لباس کهنه ای در بر نداشتی

جز روی حنجری که همه بوسه اش زدند

جایی برای بوسه ی خنجر نداشتی؟

زینب بمیرد این همه خونی نبیندت

خواهر شود فدای تو یاور نداشتی؟

ته مانده های پیرهنت هم ربوده شد

چیزی برای غارت لشکر نداشتی

ای وای سینه ی تو پر از جای پا شده

یکی دو تا که ارث ز مادر نداشتی

بی کس شدی ز پشت سرت نیزه خورده ای

حق می دهم حسین، برادر نداشتی

رضا رسول زاده

****

بیش از ستاره زخم و ، فلک در نظاره بود

دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود
لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها

دشتی ز سوز سینه زینب شراره بود

می خواست تا ببوسد و برگیردش زخاک

قرآن او ، ورق ورق و پاره پاره بود

یک خیمه نیم سوخته ، شد جای صد اسیر

چیزی که ره نداشت درآن خیمه ، چاره بود

در زیر پای اسب ، دو کودک ز دست رفت

چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود

آزاد گشت آب ، ولیکن هزار حیف !

شد شیردار مادر و ، بی شیرخواره بود

چشمی - برآنچه رفت به غارت - نداشت کس

اما دل رباب - پی گاهواره بود

یک طفل با فرات ، کمی حرف زد ولی

نشنید کس ، که حرف زدن با اشاره بود

یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود

در پشت ابر ، چهره ی هر ماهپاره بود

از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد

از مشت ها بپرس که با گوشواره بود

حاج علی انسانی

****

 این اسبها که روی تن تو دویده اند

طرحی جدید از بدنت آفریده اند

ای عطر سیب سرخ ، تمامی قافله

از روی نیزه رایحه ات را شنیده اند

ساعات عصر ابر سیاه براده ها

از هم تمام پیکرتان را بریده اند

تنگ غروب در پی هفده سر دگر

عکس  تو ا به صفحه نیزه کشیده اند

در زیر آفتاب همه برق می زنند

سر نیزه های کوفی عجب آب دیده اند

محمد رضا شمس

****

کم کم غروب واقعه از راه می رسید

یک زن میان دشت، سراسیمه می دوید

 

این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود

آتش میان سینه ی او شعله می کشید

 

راهی نمانده بود برایش به غیر صبر

باید دل از عزیز سفر کرده می برید

 

مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش

قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید

 

آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد

باید حماسه پشت حماسه می آفرید

  مطهره عباسیان

*****

داد زد ها... سر از این خاک کجا بردارد

کیست آیا قدمی سمت خدا بردارد؟

خیمه زد روی پدر رو به جماعت پرسید

یک نفر نیست که بابای مرا بردارد؟

یک نفر نیست از این جمع قدم بگذارد

و بیاید سر بابای مرا بردارد؟

یک نفر نیست که مردی کند و برخیزد

حجم این داغ بزرگ از دل ما بردارد؟

یک نفر نیست به این مرد بگوید نامرد

تا دلش بشکند از حنجره پا بردارد؟

کسی از بین شما داغ برادر دیده ست؟

یا کسی با دل من داغ برابر دارد؟

آفتاب از نفس افتاد و جماعت رفتند

خیمه زد روی پدر خیمه که تا بردارد...

مریم سقلاطونی

***

عاقبت بر سینۀ تو جا گرفت

آن كه آخر سر تو را از ما گرفت

همره خود دشنه ای آورده بود

در همان دم ماجرا بالا گرفت

پنجه بر گیسوی تو انداخت و

از همان پشت سرت سر را گرفت

چشم هایت چون دهانت باز شد

گردنت را با دو دستش تا گرفت

تا صدای ناله ات را نشنود

گوش خود را زینب كبری گرفت

هستی و دار و ندارش بودی و

خنجری از او تو را یك جا گرفت

لابلای آن شلوغی ها، بگو

چشم زهرا را كسی آیا گرفت!؟